هدهد




بسم الله


دنیایی از حرف در گلویم مانده و تمام حرفی که میتوانم بزنم هیچ است.

هیچ برای من که روزی صفحات اینترنتی را به قلم خویش سیاه می کردم، دستاورد بزرگی ست. حالا یاد گرفته‌ام هنر سکوت کردن را. شاید هم دنیا مرا به سکوت نشانده. شاید هم غرق شده ام چنان که دیگر ندایی از من برنمی آید.

سالهاست فعالیت مخفیانه دارم به این معنا که خانواده ام از اینکه گاهی ی و گاهی نقد فرهنگی و گاهی مذهبی و . می نویسم بی خبرند. شاید بهتر اگر بخواهم بگویم، سالهاست که خانواده از این بعد از من بی خبرند. شاید اگر از مادرم بپرسند که من چگونه نویسنده ای هستم یاد انشاهای دوران راهنمایی من بیوفتند و بگویند استعدادی در این زمینه ندارم و نهایت توانم، نوشتن سیاهه ای ست برای گرفتن نمره ای چند! اما حالا نوشته ام. عاشقانه نوشته ام، عارفانه نوشته ام، ی نوشته ام، طنز نوشته ام و خلاصه از هر دری سخنی نوشته ام. این به معنای این نیست که این ها که نوشته ام را ارزشی باشد که خود از بی ارزشی آنها باخبرم. اما، نوشته ام. به خود جرات نوشتن داده ام و بر ترس خود غلبه کرده ام. اما حالا دنیای حرف هایم از سخن خالی شده اند.

شاید آتقدر حرف هست که ناچار به سکوت شده ام. نمیدانم کدام را بگویم و از کدام درد بگویم. شاید نمیدانم.

هیچ تنها سحن این روزهاست.

هیچ!





بسم الله

سیمرغ می نویسد:


چشم بستم و رفتم زیارت. زیارت امام رضا علیه السلام.

فکر می‌کنی نمی‌شود؟ چشم بستم و رفتم تا خود حرم امام رضا. از صحن گوهرشاد عبور کردم و رفتم و رسیدم به کفش‌داری شماره یازده. تو خیال میکنی که نمیدانم دیگر از کفشداری شماره یازده خبری نیست؟ میدانم اما من در خیالم رفتم و رسیدم و بود.

تا پا در حرم گذاشتم، تمام صداهای اطراف قطع شد و دیگر من در جای خود نبودم. تو گویی خیالم تنها به زیارت نرفته بود و روحم به پرواز درآمده بود و رفته بود. روحم رفته بود تا با خیالم حرم را زیارت کند.

امامم را ندیدم اما از بوی حرم سرمست شدم. از آرامش حرم آرام شدم.

فکر می کنم که بزرگ تر که بشوم باید بیشتر به دنیای خیال دل ببندم. باید بیشتر چشم ببندم و در دنیایی زندگی کنم که دلم میخواهد نه دنیایی که دنیا میخواهد. باید بند دنیا را از پای خیال و روحم باز کنم تا با هم به پرواز دربیاییم و جای بهتری زندگی کنیم.

فکر می کنم از مرگ نمی ترسم. مرگ مرا به آزادی بیشتر می رساند و از این آزادی سرخوشانه استقبال می کنم.

یک بار چشم می بندی و با آرزوی وصال دوست چشم باز می کنی.

این بار خیالت پرواز نمی کند و تویی که پرواز میکنی و به دوست می رسی.

چنین مرگی آرزوی من می شود. وقتی که دیگر در بند دنیا نیستی و از همه جهان آزادی. آزادی تا به معشوق خویش برسی.

چشمم را بستم و این بار خیال شیرین پس از مرگ را دیدم.

جایی که درد و غمی نیست و عند ربی یرزقون هستیم.

چشمم را بستم و باز کردم.

هنوز در دنیا هستم و هنوز جا مانده و پا در گل.



والسلام


بسم الله


این روزها، خبرهای داخل ایران خوشحال کننده نیستند. برای ما که بیرون از ایران هستیم ناخوشایندتر است. چه اینکه بودن با خانواده و خوردن یک لقمه نان خشک با آنها به تمام دنیای با تمام زرق و برقش میارزد. من ریشه هایم در ایران است و خاکم را به واسطه خانواده ام، دوست دارم و جز سربلندی اش نمیخواهم.

دلم برای پدر و مادرم میسوزد. این همه زحمت و سختی کشیده اند و سالهای جنگ و پس از آن و از پس این همه سختی هنوز هم باید سختی تحمل کنند. پدرم موهایش را کم کم و نرم نرم سپید می کند و هنوز هم برای لقمه ای نان مجبور است تمام تلاشش را بکند. چرا که اگر از حرکت بایستد کار سخت می شود. چرا که بیمه ها در ایران به اندازه زندگی بخور و نمیر هم این روزها حمایت نمی کنند. حتی کار کردنهای این روزهایش به سختی به پایان ماه ختم میشود. خدا نکند قدش خمیده شود یا به بیماری دچار شود که کار سخت می شود.

راستی میشود از پزشک ها انتظار داشت منصف باشند؟ دوستم پدرش را همین چند وقت پیش از دست داد. بر اثر سرطان خون. بعد از درمان طولانی مدت. هزینه های زیادی کردند و حالا باید با نبودن پدر هم سر کنند.

بگذریم.

دلم برای برادرم می سوزد. این روزها تمام تلاشش را دارد میکند تا درآمد داشته باشد. دارد تلاش می کند تا سرپا بشود و بتواند خرج زندگی اش را پیدا کند. می توانم برادرم را تشویق به ازدواج کنم؟ میتوانم برادرم را تشویق به رفتن به سربازی کنم؟ کجا برود؟ برود و دو سال هم از عمرش را در سربازی تلف کند؟ سربازی که تمام سران و تهان مملکت میدانند بی فایده است. میبینند تاثیرش را در زندگی جوانها. با فروش های هرچند وقت یک بارشان هم که ماجرا بدتر می شود.

دلم برای خودم می سوزد. دلم می سوزد که دیگر جایی برای غصه خوردن های خودم نمانده. دلم می سوزد که چرا نمی شود برای دغدغه های الکی زندگی حرص بخورم. دلم می سوزد که چرا نباید به خاطر چیزهای کوچک تری درگیر باشم. چرا نباید به خاطر سیاه یا سفید بودن ریسمانی شکوه کنم؟

دلم برای دوستان تازه ازدواج کرده ام می سوزد. تمام تلاششان را می کنند تا به انتهای ماه برسند و پول اجاره خانه را گاه به هزینه های زندگی پدرشان اضافه کرده اند. راستی، آدم ها ازدواج می کردند قبل تر ها که خرجی از خرج های خانواده شان کم کنند ولی این روزها برای رسیدن به آخر ماه، هم پول ندارند و باید با امید به دستان پرتوان پدر و مادر پیش بروند.

کیلومترها دور تر از کشور هستم و اخباری که می شنوم هیچ نقطه امیدی برای بهبود اوضاع را به نظر نمی رساند. اخبار را از دو رسانه مختلف دریافت می کنم تا شاید امیدی از یکی استخراج بشود اما هیچ! خبرآنلاین و فارس هردو اخباری مخابره می کنند که اوضاع را خوب توصیف نمی کند. خبر گوشت صد و بیست هزار تومانی قلبم را به درد آورد. پیشترها عده معدودی از خوردن گوشت محروم بودند و حالا تعدادشان رو به فزونی ست.

دلم می سوزد. می سوزد برای مردمانی که سخت در سختی افتاده اند و ت مدارانشان به جان هم افتاده اند و به جای حل مشکل مردم درگیر خویش اند!

آخ که جگرم آتش گرفته از این اوضاع. دلم گرفته. دلم میخواهد بمیرم برای مادر و پدری که شرمنده چشمان پرسشگر کودکانشان هستند. دلم میخواهد بمیرم برای کودکانی که بوی غذا مست شان می کند ولی به خاطر دیدن شرمندگی پدر دم نمی زنند.

دلم می خواهد بمیرم در این غصه. دلم می خواهد کاری کنم و دستم کوتاه است!

کوتاه کوتاه.

لعنت به این فاصله های لعنتی

لعنت به این فاصله های لعنتی

لعنت به دوری.



بسم الله


بعد از مدت ها دوباره برگشتم و در این گوشه تنهایی دلخواه و دلبندم می نویسم. هیچ وقت هیچ جا خوبی و دنجی اینجا را ندارد. خوبی اعظم اش این که تقریبا هیچ کسی از خانواده نمی خواند وبلاگ من را به حمد الله در روزگاری که در اینستاگرام توسط اهالی فامیل بزرگ و کوچک احاطه شده ام.

آری می نویسم برای اینکه برای خودم بماند.

چند هفته ای هست که در حال فشار بیشتر هستم بر روی خودم. حالا نه اینکه قبلش هم فشار نبوده باشد ولی قبلش این قدر نبود و خودم حواسم به خودم بود. اما در دو هفته اخیر حواسم به خودم نبود. کم میخوابیدم و بیشتر کار می کردم. دقیقا وقتی که فشارها زیادتر از حد شده بود بدنم فرمان آخر را صادر کرد که آی. بله خود شما. ما کارمان تمام است و تعطیل می کنیم.

بعد از صحبت با خانواده درباره فشاری که بر من وارد شد در مدت کوتاهی و مقادیری غر زدن به جان این و آن که هیچ کدام حواسشان به من نیست و همکاری نمی کنند، احساس کردم ضربان قلبم کم کم دارد بالا می رود. در همان حین صحبت فهمیدم انگار دارد چیزهای خوبی اتفاق نمی افتد. به خانواده هیچ نگفتم. ولی ضربان قلبم بالا رفته بود و احساس خفگی دست داده بود و احساس می کردم همین حالا ست که قلبم از کار بیوفتد و به مرگ رسیدم. آرام روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم خودم را آرام کنم. دیگر بحث کار و هزار و یک مسئولیت نبود. واقعا داشتم به خودم و سلامت خودم آسیب می‌رساندم. جذاب ترین قسمت ماجرا این بود که حتی به خانواده هم نمیتوانستم بگویم. خانواده هزاران متر آن طرف تر تنها کاری که از دستشان برمی آمد نگرانی بود و من نمیخواستم حتی به اندازه ذره ای این نگرانی به آنها منتقل شود.

در همین حال، پیامی برای یکی از دوستان ایرانی ساکن همین جا فرستادم. او که میدانست در چه حالی بوده ام این اواخر درک می کرد

حالم را و اینکه خب غریبه کمتر نگران می شود. محتوای پیام این بود. لطفا صبح حال مرا بپرس! رمز در ورودی را گفته بود و اینکه چه طور می تواند وارد خانه بشود! آن شب واقعا باورم شده بود که ممکن است که به صبح نرسم. حال قلبم اصلا خوب نبود.

شب قبل از خوابیدن و بعد از پیام به این دوست، اشهد ام را گفتم و چشم بستم.

در اولین تجربه واقعی مرگ سربلند بیرون آمدم. خدا را شکر! در بوته آزمایش که قرار گرفت حرفهایم را باور هم داشتم انگار.

نوشتم تا بدانم. آخرین چیزی که اهمیت دارد کار است.

نوشتم تا بدانم آخرین چیزی که باید از دست بدهم سلامت ام است.

نوشتم تا بدانم مرگ از چیزی که به آن می اندیشیم نزدیک تر است و گاهی می تواند به این بهانه نزدیک تر هم بیاید.

و نوشتم تا بدانم، هیچ کاری لنگ من نیست،

مرگ که برسد، می برد.

و نوشتم تا بدانم، مردن آنقدرها هم سخت نیست :)


اتفاقی که افتاد را خارجی ها panic attack می گویند. یک بار دوبارش عیبی ندارد و اگر آدم نباشی و هی تکرار کنی، تبدیل به مریضی میشود و باید روان ات درمان بشود. من هم این را نوشتم برای خودم که یادم بماند: اگر میخواهم روانی نشوم باید حواسم به سلامت ام همیشه جمع باشد.

و سخن آخر، حالا الان حلال نکردید نکردید ولی اگر توانستید و خبر مرگ ام را شنیدید حلال کنید. یکهو بسیار محتاج میشود آنکس که چشمش به جهان دیگر باز می شود.

والسلام


بسم الله


در مدتی که آمریکا و تحریم هایش عرصه را بر مردم تنگ کرده بود، پستی در اینستاگرام منتشر کردم که احساس درونی خویش را در آن نوشته بودم. از اینکه مذاکره با کسی که دنیا را با قانون جنگل اداره میکند عاقلانه نیست. حداقل عاقلانه نیست اگر شیر آن جنگل نباشی و شیرهای جنگل تو را خرگوشی بازیگوش ببینند که در میانه شیرها در حال دویدن است.

وقتی این حرفها را می نوشتم عمیقا احساس می کردم میهنم را دوست دارم و برایم تک تک اتفاقاتی که در آن می افتد مهم است. من در این مدت که حرف نزدم بیشتر خوانده ام. مقالات رومه های آمریکایی و نوع برخوردشان با موضوع ایران. آنها ایران را طوری نمی بینند که ما خودمان را می بینیم و در نوشته اینستاگرامی خویش به دنبال نشان دادن این موضوع بودم. شاید بد نباشد خود متن را بگذارم همین جا:

«مسیر روابط خارجی ما هیچ گاه هموار نبوده،
اما حضور ترامپ یک نعمت بزرگ بوده و هست. کسانی که فکر می‌کردند آمریکا برای نجات ایرانیان خواهد آمد، با تفکر عریان آمریکایی مواجه میشوند که آمریکا تنها و تنها به دنبال منافع خودش است و اینکه جایگاه خویش به عنوان ابرقدرت را حفظ کند. آمریکا در این مسیر به هیچ کشوری رحم نکرده. از کانادا و مکزیک گرفته تا چین و اروپا.
این تفکر عریان آمریکایی ست. خود-محور و دیگران-برده‌بین. آمریکا از ابتدای تاسیسش، تنها مدل برده داری خویش را تغییر داده ولی هیچگاه دست از برده‌داری و برده دیدن باقی کشورها برنداشته. تصویر پر زرق و برق این سالهایش هم با خراش های ترامپ پاره شده و برافتاده و حالا باید کور بود تا ندید.
در برابر کسی که تفکرش برده‌داری ست هم باید ایستاد و محکم بر دهانش کوبید تا تصور ارباب رعیتی از سرش بیوفتد!.»


بعد از این پست، بحث هایی در گرفت که مذاکره خوب است یا بد و . و در اثنای همین بحث بود که یکی برگشت و به من حرفی را زد که خیلی وقت پیش خودم به کسانی که از کشور گریخته بودند و ساز مخالف با نظام ساز می کردند می گفتم. راستش برای من کسانی که از کشور گریخته بودند و از دور نسخه برای کشور میپیچیدند، انسان های قابل اعتمادی نبودند و نظرات قابل اعتنایی نداشتند. اما من هیچ گاه خویش را گریخته و بریده از کشور نمیدانستم و قسمت دردناک ماجرا این بود که من گریخته و بریده به نظر می رسیدم.

راستش حالا حق میدهم به آنکه در ایران است و چنین حرفی را به من میزند و حق میدهم به آنکه از بیرون به ایران می نگرد. هر دو حق دارند. اولی حق دارد چون او کسی ست که به طور مستقیم با نتایج هر اتفاقی در ایران باید دست و پنجه نرم کند و حق میدهم به آنکه از بیرون از ایران به مسائل مینگرد و حرفی میزند که شاید چون در ایران نیست و اثری بر روی وی نمیگذارد، از نظر دیگران کم اهمیت باشد. هر دو حق دارند و هر دو باید حرف بزنند. 

مسئولیت ما برابر همه حرفهایی که درباره ایران و برای ایران و برای سرنوشت ایران زده می شود مشخص است. همه مردم ایران چه آنها که ساکن ایران هستند و چه آنها که در ایران ست ندارند حق اظهار نظر دارند و باید نظراتشان را شنید و آن را با عقل خویش سنجید و بهترین شان را برگزید. نه باید کسی را از سخن گفتن محروم کرد و نه سهم کسی را در سرنوشت کشور نادیده گرفت. ما همه در این سرنوشت سرزمینی مشترک و همراه هستیم و امان از روزی که برخی از ما، برخی دیگر را کمتر محق بداند در ایرانی بودن و ایرانی زیستن.


والسلام



بسم الله


سیمرغ می نویسد.


روز پاره شدن توافق هسته ای با هدهد بودیم و وقتی ناراحتی هدهد را دیدم خواستم که بنویسم. از شعب ابوطالب.

مردم ایران همگی چشمانشان را به خدای دنیا بسته بودند. به اینکه این خداوندگار جهان چه برایشان در نظر دارد. اینکه اگر این توافق را پاره کند چه بر سرشان خواهد آمد. آیا اروپا با این خداوندگار می ماند یا خداوندگار دیگری می شود برای خودش؟

روزی که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را به همراه صحابه اشان به شعب ابی طالب تبعید کردند، تکیه این جمعیت تنها به خدا بود و جز آنچه خداوند به آنها دستور داده بود نکردند. به خدا تکیه کردند و خدا هم مس وجودشان را زر کرد. گوهر نابی شدند و وقتی از حصر در آمدند تابیدند. نور اسلام را به دنیا تاباندند. تازه کار خدا هم به اینجا ختم نشد. خدا یک نشانه هم فرستاد برایشان. یک هدیه مخصوص. مورچه های خدا، عهدنامه مشرکان را تار و پودش را از هم دریده بودند. مشرکان عربستان که پول و ثروت شان را مانند پیکانی به پیکره اسلام می زنند به واسطه مورچه های خدا کسب و کارشان از هم دریده شد.

ما امروز در مسلمانی مان باید شک کنیم و بارها و بارها و بارها مسلمانی خویش را مرور کنیم اگر چشم به تصمیم آمریکا بسته بودیم و اگر از شنیدن تصمیم ترامپ به دل ناراحت شدیم. باید شک کنیم که چه بر سر ما آمده است که از تهدید یک بنده ظالم می ترسیم. چه شده که به زبان به خدا تکیه داریم و به دل به آمریکا و اروپا و این طرف و آن طرف. اشتباه نکنید ها. منظور از تکیه نکردن قطع رابطه نیست که پیامبر خدا هم در زمان شعب ابی طالب هم در زمان حضور در مدینه و . در نوشتن پیمان و عهدنامه گریزان نبود. ولی عهدنامه ای نوشته نمی شد مگر آنکه نام الله و یاد الله و توکل بر الله همراه آن نباشد. در این که برجام چه بود و لازم بود یا نبود و خوب یا بدش نمی نویسم. چه اینکه شاید لازم بود. ولی حرف سر دل است. من با دل کار دارم. با دل هدهد و با دل امثال هدهد.

با دل کار دارم که چرا دلی که به خدا تکیه داده از جا خالی دادن ترامپ باید بلرزد یا غصه به دل بگیرد. چرا دلی که خدا را قادر می داند، آمریکا را قادرتر می داند؟ چرا دلی که آخرت را می شناسد، دل بسته دنیا می تواند بشود؟ دل زنگار گرفته را کار دارم که در سخن نام خدا بر زبان می آورد و در دل ندای یا آمریکا ادرکنی سر می دهد. دلی را کار دارم که قبله اش از وسط نیویورک به مکه وصل شده است.

من کار با برجام ندارم. چه بماند چه نماند دل های ما را زنگار گرفته است. این هم نشانه اش. بیشتر از این؟ اصلا نیمه خالی لیوان رفتن آمریکا از برجام و نتایج ی و اجتماعی آن را کار ندارم. این کار یک نیمه پر داشت. نشانه داد به ما. نشانه داد که بدانیم دلمان به جای اشتباهی قرص شده است. به دستان آمریکا بیشتر از ید الله فوق ایدیهم معتقدیم. و این نشانه ای ست برای قومی که اهل اندیشه و تعقل باشند. این ها نشانه است. نشانه است که شاید انقلاب کرده ایم اما جهاد نکرده از نفس مان شکست خورده ایم. در ظاهر مسلمان شده ایم و در باطن، در لایه های زیرین این لباس و ردای مسلمانی جسد متعفن یک دنیاپرست را با خود حمل می کنیم.

ماه رمضان نزدیک است. بسیار نزدیک. خدا نشانه اش را برایمان فرستاد. خط کش اش را فرستاد تا با آن قد و قواره دلمان را اندازه بگیریم. تا ببینیم چند سانتی متر از دلمان را برای خدا کنار گذاشته ایم و چند مترش را برای دنیا. هدهدجان، رفیق شفیق، دلت را این روزها جلا بده. چون میدانم از نوشتن این گونه مستقیم و بی حاشیه از دستم ناراحتی به دل نمی گیری مخاطبم قرارت دادم. میدانم این را مومن آینه مومن است میدانی. میدانم و برای همین تو مخاطب این نوشته شده ای.

دل را باید جلا داد و بهترین فرصت آن امروز است. این روزهاست. ماه شعبان و رجب گذشته و ماه مبارک رمضان آمده است. ماهی که پر از خیرات و برکات است و حالا که هدهدجان فرصت پیش آمده استفاده کن و به خدا برس. زنگار از دلت بزدا و دل ات را صاف کن. آینه خدا شو. دل باید پاک باشد که نور خدا از درونش تلالو داشته باشد. دلت را پاک کن. به خدا به دل تکیه کن که چون تکیه ات به دل شد، تمام مشکلات عالم از پیش رویت برداشته می شود.

هدهدجان، چه آمریکا بماند چه نماند. چه اروپا بماند چه نماند. چه تمام عالم بمانند چه نمانند، این را بدان و باور کن و با آن زندگی کن. اگر خدا بخواهد خیری به بنده اش برساند، تمام عالم هم که جمع بشوند نمی توانند جلوی آن خیر را بگیرند و اگر خدا بخواهد شری به بنده اش برساند، تمام عالم هم که مانع شوند، نمیتوانند جلوی آن را بگیرند.

وَإِن یَمْسَسْکَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلاَ کَاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ وَإِن یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلاَ رَآدَّ لِفَضْلِهِ یُصِیبُ بِهِ مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ (سوره یونس ۱۰۷)

به خدا از عمق جانت تکیه کن، او خود بهترین ها را رقم می زند.

التماس دعا برادر.




بسم الله سلام

این نامه ها را می نویسم خواهرجان، با اینکه میدانم ممکن است هیچ وقت خوانده نشوند. چون باور دارم در حق آقایان بی خواهر ظلمی شده که با هیچ پاداشی ولو بهشت قابل جبران نیست. بگذریم. 

امیدوارم حال دلت خوش باشد. خواهرجان باز دوباره از ایرانم صدای اعتراض بلند شده. این بار به حجاب اجباری. مدل اعتراض هم جالب است. همان شال نصفه هایی که بیش‌تر اوقات روی شانه هاشان بود حالا بر سر چوب کرده اند. راستش من هم از این اتفاق استقبال می کنم. من فرهنگ خانوادگی و نظارت نهاد خانواده را مهم ترین کنترل کننده در انتخاب نوع پوشش افراد می دانم و به نظرم هرقدر دولت خودش را کنار بکشد از این موضوع به نفع همه است. تا همین حالا که دستش بوده نه تنها وضعیت پوشش بهتر نشده که رو به اضمحلال گذاشته. تا همین حالا گلی به سرمان نزده بعد از این هم نمیزند. مگر مانتوهای بی دکمه از تحت نظارت همین قوانین نیامدند بیرون؟ مگر ساپورت هایی که تنها کارشان عدم ساپورت! بود از همین قوانین سر نیاورد؟ حالا چند صباحی هم دولت ها خودشان را کنار بکشند. بگذارند مردم و خانواده ها و خانم ها خودشان بسنجندکه می خواهند با چه المان هایی شناخته شوند. آن وقت آدم ها شروع می کنند انتخاب برای خودشان و آنچه که می خواهند با آن شناخته شوند.

بگذریم،

دیگر چه خبر؟ از انتخاب صحبت کردم. برایت از سیمرغ بگویم. مدتی بود دنبال دوستی می گشتم که هم صحبت خوبی باشد و بتوانم با او درباره مسائل مختلف جز و بحث کنم. سیمرغ را یافتم. پسری وارسته و خوش طینت. از آن رفیق هاست که آدم را بالا می برند. راستی مگر چندبار در عالم ممکن است آدم همراهی این مدل آدم ها نصیبش بشود. حضرت موسی با آن مقامش تنها یک بار همراه یک رفیق شفیق به نام حضرت خبر شد. من هم مانند آدامس چسبیدم به سیمرغ. مجبور کردنش به نوشتن هم داستانی داشت واقعا. زیر بار نمی رفتم. تا اینکه قبول کرد اگر هیچ اثری از او نباشد بنویسد. این شد که سیمرغ سیمرغ شد.

باز هم بگذریم. 

راستی هوای تهران هم این روزها جالب شده. شهرداری یادم هست چندین سال پیش که برف زیادی بارید، ستاد برف روبی همه جا کاشت. نمی‌دانم ولی چرا دقیقا همان وقت که باید ستادها به کار می آمدند از کار افتاده بودند. راستش اصلا نمیدانم چرا کلا همه این ستادها و نهادها و . دقیقا وقتی باید به کار بیابند از کار می افتند؟ یعنی همه چیز هست و بودجه و جلسه و همایش و نمایش ولی عمل. راستش مدیران فکر کنم همگی آن حکایت کتاب ادبیات را خوانده اند که با این عبارت تمام می‌شد «چون عمل در تو نیست نادانی» منتها نمیدانم چرا اثر نگذاشته اصلا. یعنی قبلا نظر کارشناسان این بود که تربیت در کودکی اثرگذار است ولی روی مدیران حتی آن تربیت ها هم اثر نگذاشته انگار. گفتم ستاد برف روبی، یاد ستاد بحران، ستاد مبارزه با مواد مخدر، ستاد مقابله با ریزگرد، ستاد مبارزه با آلودگی هوا و هزارتن ستاد دیگر هم افتادم. می گویم خواهر جان، پیشنهاد بدهیم مدتی در این ستاد ها را گل بگیرند، بعد وقتی لازم شد خودمان هیئتی یک نیمچه ستادی می‌زنیم و کار را راه می اندازیم دیگر. این طوری لازم هم نیست همه مدت حقوق بدهند. 

باز هم بگذریم،

امیدوارم خوب باشی و خوش. آلودگی هوا، زله و برف نکشدت و سالم بمانی،

همیشه خندان بمانی

یا علی،

والسلام



بسم الله


وبلاگ برای من تداعی کننده تلاش است. تلاش برای زنده ماندن در دنیای بی در و پیکر شبکه های مجازی. و من میخواهم به این تلاش احترام بگذارم.

دوستی دارم که به قدر چشمانم به وی اعتماد دارم و میخواهم وبلاگ بنویسد و او نمیخواهد وبلاگ داشته باشد. دغدغه ای هم دارد و آن هم مانند خود من بی نام بودنش است. بنابراین بخشی از سهام این وبلاگ را به وی دادم. حالا میتواند بنویسد و من بخوانم از روی دستش.

امیدوارم روزی وبلاگ خودش را بنا کند ولی تا آن وقت همین جا خانه می کند. شاید این طور وبلاگ ام هم زنده شد. هرچند که چه بگویم. دوستان من از من بدتر است و باید ببینیم یک وبلاگ را دو نفری میتوانیم بچرخانیم یا نه.

همین. گفتم نامی انتخاب کن. گفت هدهد برای من خوب است. گفتم خب امضای نوشته هایت باید با اسم من فرق کند. معتقد بود که هدهد نام اوست و من باید اسم عوض کنم و اختلافات داشت بالا می گرفت. تا آنکه من پیشنهاد سیمرغ را دادم. با توجه به اینکه هدهد در داستان عطار مرغان را به سمت سیمرغ راهنمایی می کند و من که هدهد باشم سیمرغ را برداشتم آوردم پیش شما خلاصه.

و چه کسی ست که از سیمرغ بدش بیاید. او هم خوشش آمد. این جور شد که من شدم هدهد و او شد سیمرغ. 

حالا هدهد و سیمرغ برای شما می نویسند.



این چند خط را سیمرغ می نویسد:

سلام

به حرفهای گفته شده در بالا دقت نکنید. من اساسا نمی خواستم نامی داشته باشم و حاضر بودم بی نام باشد. هدهد گفت باید فرق کنی با من و من هم مجبور شدم قبول کنم. وگرنه همان حرف زدن جای هدهد راحت تر بود. همه تقصیرها را هم می انداختم گردن هدهد. بله خلاصه سیمرغ متولد شد. باشد که رضایت خدا در این باشد.



والسلام (به سبک هدهد:) )



بسم الله


سلام علیکم خواهرجان،


گفتم حالا که یک بازگشت نصفه و نیمه ای کرده ام، نامه ای برایت بنویسم. راستش اصلا دلم میخواست برایت بنویسم. یعنی دلم میخواست مینشستم برایت درد دل می کردم. از همه اتفاقاتی که برایم افتاده برایت می گفتم.

میدانی واقعا مساله چیست اینکه دنیا بدون خواهر دنیای به درد نخوری می شود. لابد دنیای خواهرهای بدون برادر هم همین مدلی ست. شاید برای همین این همه سختی توی این دنیا قلمبه شده خواهرجان.

این متن تا به حال هزار بار نوشته و تغییر کرده‌. یک بار اینترنت یاری نکرد و حالش خراب شد، یک بار حال خودم، یک بار حال دنیا و خلاصه به هزار و یک دلیل نتوانستم بنویسم. ولی حالا وقتش شده که فرستاده بشود این نامه هزار باره و هزار پاره،

این روزها، روزهای سختی ست خواهر جان. خدا فکر کنم میخواهد صبرم را به بوته ی آزمایش بگذارد. چه میدانم شاید هم خودم خنگ و خلی چیزی شده ام که این جور فکر می کنم.

در روزهای پرالتهاب ایران، به ایران برگشتم. اولش که زله آمد، حالا هم التهاب ها در کشورم ایران زیاد شده. راستش را بگویم نگرانت شده ام. نکند یک وقت در این شلوغی ها آسیبی به تو برسد که مرا طاقت آن نیست. ایران جانم، سخت آشفته است و من هم،

ایران جان و من هر دو از سخت جانی خود بی خبر بودیم. ولی حالا فهمیدم سخت جان بودن چگونه است. اینکه از هر طرف سختی هجوم بیاورد و تو محکم بایستی.

نمیدانم امتحان خدا تا به کی قرار است تاب و توانم را بسنجد ولی میدانم ان مع العسر یسرا. دنبال شیرینی هایش می گردم. میخواهم مثل همیشه نیمه پر لیوان را ببینم. می خواهم به خدا اطمینان کنم و هرچه شد همین جور بمانم. شاید مدل والعاقبه للمتقین بشوم

سر هر نماز که می ایستم با خدا شروع می کنم به صحبت کردن و خواستن. خواستن سلامتی و آرامش جان و تن و روح و روان. خواستن امنیت و آرامش برای ایرانم، خواستن سلامتی و سرزندگی برای خواهرم و سلامتی و سرزندگی برای باقی خانواده.

بگذریم. حالا که این ها را نوشتم سبک تر شده ام ولی در واقع اش هیچ حرفی نزده ام و همه حرفهایم مثل همیشه مانده ور دلم. خدا باید به من رحم کند و قبل از فرستادنم وسط جهنم بنشیند و به همه حرفهای نگفته ام گوش بدهد. میدانم همین حالا هم میداند و نگفته هم می داند ولی میخواهم یکی یک بار بشنود. نه که بشنود که من یک بار بگویم. گفتنش و نماندنش وسط دلم مهم است. حرفهایی که خود او بشنود و خودش راه بگذارد وسط دلم.

بگذریم دوم! حالا دیگر واقعا بگذریم. وقتش رسید که نامه را تمام کنم. زیاده گفتن از نقص عقل است و من ناقص العقل ترینم. 

امیدوارم همیشه شاد و خرم باشی و در این روزها و وقت ها خوش باشی.

مراقب خودت باش،

برادرت

یا علی



بسم الله


سلام خدا جان،

خوبی؟

این چه سوالی ست. معلوم است که تو همیشه خوبی. خوب که بهترینی.

این منم که روزی خوبم و روزی بد. ساعتی خوبم و ساعتی بد.

خداجان واقعیت اش را بخواهی از دست خودم خسته شدم. ماه رمضان آمد، رفت ولی آدم نشدم. خداجان به جان خودم اگر نباشی و کمک نکنی می روم ته جهنم ها. خب خداجان نمی خواهم به خدا. اگر می خواستم که دم در تو نمی آمدم آخر.

خداجان اصلن بهشت را نمی خواهم. ارزانی بنده های خوبت. تو فقط بگو راضی هستی از من مرا هرجا خواستی ببر. خداجان عمر مان رفت به خدا. اگر به اختیار بود که تا الان آدم شده بودیم. خداجان کمک کن. دستم به ریسمانت. مگر نگفتی چنگ بزنید؟ خب من می زنم. چنگ می زنم خداجان. اصن بی دست و هم که بشوم با دندان به ریسمانت آویزان می شوم. خداجان فقط مرا بالا تر بکش. خداجان خستگی درجا زدنها تکرارها جانمان را گرفته. قدمی لحظه ای بالاتر بکش ما را.

خداجان این جا هوا کم است. هوای تو را کرده ام. می خواهم بالاتر بیاوری ام تا کمی هوای تو را استشمام کنم. شاید این شامه ی به گناه آلوده من، عطر و بوی خدایی بگیرد.

خداجان این جا که من هستم، زمینی ترین بخش زمین ات، زیر خروارها گناه و بیچارگی، هیچ نیست. همه چیز ظاهر دارد و از باطن تهی ست. خداجان تو را می طلبم جان و دلم. تو که هم ظاهری و هم باطن. هم اولی و هم آخر.

خداجان ماه رمضان ات تمام شد و من هنوز هشت ام گروی نه ام مانده. زمینی تر شدم که هوایی شدنم پیشکش. خدایا مگر قرار این نبود که من یک قدم بیایم و تو صد قدم. خب من هوای تو کردم خودت مرا به خودت برسان.

خداجانم،

من را به خودت برسان. به دندان گرفته ام ریسمان ات را. از بس که در باتلاق بدی ها فرو رفته ام نه دستی برایم مانده نه پایی،

خداجانم،

مرا بالا تر بکش کمی تا نفس بکشم.

تا تو را ببیند این چشم دل غبار گرفته ام.

خداجانم،

کمک.


والسلام




بسم الله


سلام خواهرجان؛


اول از همه بگویم که به این جماعت خواننده وبلاگ نگاه نکن اصلا که فکر می کنند لابد دیوانه شدم که دارم با تو صحبت می کنم. آخر میدانی خواهرجان، اینها همه فکر می کنند خواهر ندارم. ولی این دلیل نمی شود که من هم حرف این جماعت وبلاگ خوان را باور کنم. شاید یک عده هم فکر کنند تنهایی و روزه فشار زیاد آورده و خل شدم. به هرحال هرچه که هست دلم می خواهد برای خواهرم نامه بنویسم. شاید چون امیدوارم خواهرم بخواند وبلاگم را. در گوشی بگویم که من آدرس وبلاگ را به برادرم نداده ام وگرنه لابد الان باید برای برادرم هم نامه می نوشتم. بگذریم.

خواهرجان، چه حال؟ چه خبر؟ از خودت برایم نمی گویی؟ اصلا بی معرفت، برادرت بد. تو که بهترین خواهر دنیایی نباید خبری از او بگیری؟ این منصفانه ست؟ وقت غر زدن نیست خواهرجان. اصلا دلم نمی خواهد نامه ام به گلایه شروع بشود. پس همین قدر هم بس است و بروم سراغ باقی نامه.

خواهرجان،

اینجا را نامحرم زیاد میخواند خیلی قربان و صدقه ات نمی روم ولی خودت میدانی و خودم میدانم که چقدر برایم عزیز هستی و بودی و خواهی بود. باقی حرفها را هم از دلم می شنوی جان دل.

خواهر جان،

این روزها حالم خوش و ناخوش است. نمی دانم چه کنم. چه نکنم. اصلا نمی دانی خواهرجان. همه سوالاتی که تمام مدت جانم را مثل خوره می خورد حالا باز به جانم افتاده. سوالاتی که فکر می کردم جوابشان را داده ام. فکر کن امتحان را بشینی و بنویسی و آخر امتحان وقتی برگه امتحان را برمیگردانی که سوالات را مرور کنی ببینی همه چیزهایی که نوشتی پاک شده. خیلی دردناک هست ها خواهرجان. خیلی.

خواهرجانم،

این روزها حال مملکت هم خوب نیست. اوضاع به هم ریخته. خواهرجان می شود مراقب خودت باشی؟ در تندباد حوادث و درحالی که همه به جان هم افتاده اند، همیشه یادت باشد منصف باشی. اگر حرفی را مطمئن نیستی نزنی. چه می گویم تو که همیشه بهترین بودی. نیاز به گفتن این حرفها نیست واقعا ولی خب گفتنش هم خالی از اشکال نیست.

راستی خواهر جان،‌

تو نمی خواهی حرفی بزنی؟ از اوضاع و احوالت برایم بگویی؟ چه کردی؟ برای امتحانات زندگی خودت را آماده کردی جان دل؟ یک وقت دست کم نگیری موقعیت های پیش آمده ت را ها. یک وقت سبک نروی سر یک امتحان مهم. گفتن هم ندارد که مهم ترین امتحان هم امتحان زندگی ست و من مطمئن هستم که تو آماده کردی خودت را.

خواهرجان حرف زیاد است گفتم اولین نامه را برایت بنویسم که بدانی برادرت بی معرفت نیست که فراموش کرده باشد خواهرش را. حالا درست که خواهر و برادری ما فرق می کند با خواهربرادریهای معمولی ولی خب این هم دلیل نمی شود که فراموشت کرده باشم که. دلیل می شود واقعا؟

خواهرجان، مراقب خودت باش. این روزهای آخر ماه رمضانی هم مراقبت بیشتری بکن. توکل به خدا فراموشت نشود.


یا علی


والسلام



بسم الله


می گویم آقا جان یک کاری کنیم. از این به بعد من و شما هر وقت خواستیم متن انتقادی از صحبت کسی بخوانیم برویم اول خود اصل صحبت را پیدا کنیم و کامل ببینیمش. بعد انتقاد و اعتراض کنیم.

می گویم فلانی سال هشتاد و هشت گفت چهل میلیون رای دادند و همه خوب هستند. نگفت طرفداران آقای یا خس و خاشاک هستند.

می گویم چرا اصرار دارید حرف هایی که گفته نشده را باور کنید؟

می گویم بیا و این قول را به هم بدهیم.

می گویم چرا اصرار داری بشوی بلندگوی یک عده. که مغز را تعطیل کنی و هر حرفی شنیدی را تکرار کنی. آن هم نه تکرار با کسره که تکرار با فتحه؟

می گویم فلانی، شما و دوستان طرفدارتان و هم طیفی هایتان شده اید بلندگو. وقتی من یک حرف یکسان را به فاصله دو روز از چندین و چند نفر آدم متفاوت هم نظر با طیف شما می شنوم آن هم نه حرفایی همراه با استدلال که حرفهایی تکراری و عین هم ینی یک جای کار می لنگد.

می گویم فکر نکن که حالا که این را می گویم در آن طرف طیف هم فرقی هست ها. آن وری و این وری ندارد. هر دو مغز ها را تعطیل کرده اند و شده اند بلندگو که بلند بلند داد بزنند و حرفهای شنیده شده را نجویده و قورت نداده تف کنند بیرون.

می گویم فلانی بیا و اگر دو خط نقل قول کردی یک خط از خودت بنویس. بعد ینی اگر خواستی بنویسی آن وقت مجبوری بروی حرف اصلی را بشنوی. ینی اگر خواستی حرف اصلی را بشنوی نمی توانی بی انصاف باشی. سخت است. وجدانت درد می گیرد آن وقت.

می گویم بیا و قول بده دیگر.

می گویم تو قول بده من هم قول میدهم. ولی یک بار برای همیشه بیا قول بدهیم و این مساله را حل کنیم.

می گویم هنوز و بعد از چهار پنج سال وقتی هنوز در ذهن خودت میگویی که به من گفتن خس و خاشاک یعنی آن که سودی از این تفکر و اشتباه داره، داره هنوز کاسبی می کنه.

می گویم می گفتی کاسبان تحریم. ینی کسانی که از تحریم به نان و نوایی رسیدند. حالا یک عده هم کاسبان رسانه ای هستند ها. کاسبان تفکر اشتباهی که هنوز در ذهن تعداد زیادی کاشته اند.

میگویم و میگویم ولی تو هنوز گوش نخواهی داد.

چون هنوز داری تکرار به فتح می کنی با خودت، که خس و خاشاکی

درحالی که نیستی و نیستی و نیستی

هی حالا بگو کو گوش شنوا.






بسم الله


حالا چهار ماه از آمدنم می گذرد و هر روز و هر دو روز یک بار با خانه و خانواده حرف می زنم. به لطف اسکایپ و واتس آپ و تلگرام و اینستاگرام و . هیچ وقت تنها نبوده ام یا حتی طعم تنهایی را نچشیده ام. حتی تر از بس خانواده و دوستان لطف دارند که وقت هم کم می آید و برخی از دوستان هم دلخور می شوند از دیر پاسخ گفتن.

بگذریم و بروم سر اصل مطلب. آنچه که در عنوان هم آورده ام.

نمی دانم ما آدم ها دقیقا در چه وقتی به این حقیقت تلخ پی می بریم که قرار است تکیه گاه های زندگی مان، همان ها که بسیار دوستشان داریم روزی نباشند. یا حتی به این حقیقت تلخ پی می بریم که پدر و مادرمان پیر شده اند. من نمی دانم که چه زمانی ست که ما متوجه می شویم که دیگر بزرگ شده ایم و سن و سالی از پدر و مادرمان گذشته. به نظرم اگر همه چیز سرجایش بود و این جا نمی آمدم به سختی و در سنین بالاتر مثلا سی تا سی و پنج سالگی متوجه پیر شدن پدرم می شدم یعنی وقتی که مثلا یک فرزند یا دو فرزند داشتم و .

ولی حالا من با این واقعیت تلخ رو به رو هستم و آن را فهمیده ام. یک بار که داشتیم به صورت تصویری با پدرم حرف می زدیم،توجه ام به خطوط صورت پدرم جلب شد. من متوجه شدم که پدرم جوانی اش را به پای من پیر شد و من حالا فرسنگ ها از پدرم فاصله دارم. من متوجه شدم که پدرم پیر دارد می شود و من حالا که باید بیشتر و بیشتر از همیشه کنارش باشم، از پدرم دور هستم. به اندازه یک دنیا دور هستم. چه فرقی می کند ده سال یا پانزده سال آینده من به کجا رسیده ام و چه شده ام؟ چه فرقی می کند اگر امروز که پدرم را دارم و می توانم به او عشق بورزم به تاخیر بیاندازم و این کار را نکنم؟ بهانه زیاد ست ولی نمی کنم این کار را. من دیگر پدرم را با تمام دنیا عوض نمی کنم. هیچ کاری نیست که مهم تر از هم صحبتی و خوشحالی پدرم باشد.

کار دنیا، کار عجیبی ست. ما آدم ها را با حسرت هایمان تنها می گذارد. روزی که استاد راهنمای ارشدم، دچار حادثه شد من فقط خبر را شنیدم و هیچ نتوانستم بکنم. من با ارزش ها و اخلاق های سنتی بزرگ شده ام. برای من مهم ست که وقتی کسی که حقی به گردنم دارد به مشکلی برخورد در کنارش باشم و به وی کمک کنم. هرچند که کمک هایم در حد دلداری دادن باشد. استادم دچار حادثه شد و تنها کاری که توانستم بکنم ارتباط تلگرامی با خانواده شان و دلداری دادن به آنها بود. درحالی که من بیشتر از اینها باید می کردم و نکردم. استاد و معلم ها پدران معنوی ما هستند و حق پدری به گردن ما دارند. این شد حسرت اولم.

و حالا هم حسرت دوم را به دوش کشیده ام. حسرت نبودن در کنار پدرم و خدمت به پدرم. می دانم که اگر بگویم به پدرم خواهند گفت که بله همین حالا هم خدمت می کنی و چه و چه و چه ولی دلم رضا نمی دهد. بودن در اینجا با تمام امکانات و زرق و برقش، با تمام خوشی های زودگذرش برای کسی که تفکرات سنتی داشته باشد و خانواده و ارزش هایش برایش پررنگ باشد عذاب آور است. تلخ است که ببینی پدرت پا به سن می گذارد و تنها کاری که از دستت برمی آید نگاه کردن باشد. تلخ ست لحظه لحظه مشاهده مسن تر شدن مادرت. تلخ است دیدن ناراحتی پنهان شده مادر و پدر از دوری تو، پشت لبخند گشاده. می نویسم این ها را تا همیشه یادم بماند که برای رسیدن به نقطه ای که هدف گذاری کرده ام، چه هزینه هایی داده ام. چه تلخی هایی چشیده ام. چه ارزش هایی را نادیده گرفته ام تا به این جا برسم. از چه چیزهایی گذشته ام تا این موقعیت را داشته باشم.

دنیا دنیای عجیبی ست. ما را با حسرت هایمان تنها می گذارد.

دنیا دنیای لعنتی و عجیبی ست.



پ ن : نمی دانم اینجا نوشته بودم یا جای دیگری بود ولی هرچه که هست، می خواهم زندگی نامه ام را بنویسم. نه روزنگاری معمولی. همه آنچه که اعتقاد دارم و باور دارم و همه آنچه هستم. می خواهم خودم را بنویسم و بعد ببینم خودم چه موجودی هستم.


بسم الله


این اولین پست با گوشی ست و تجربه ای جدید. ان شاء الله که خوب بشود!

اما بعد؛

سلام!

خدا برای درس دادن به بنده هایش کلاس های متنوعی دارد. یکی به یک نگاه درسش را می گیرد و یکی تمام عمر رفوزه است و مانند حقیر، یک درس را صدبار باید بگذراند تا قشنگ برایش جا بیوفتد.

القصه همه ما می دانیم که فقط و فقط خدا را داریم. یعنی دستمان که کوتاه از همه جا که می شود، بی کس که می شویم، سریع به دامن خدا پناه می بریم. ولی چندبار پیش می آید که واقعا این را حس کنیم؟ معدود پیش می آید. این البته از کوتاهی عمق نگاه بنده نشات می گیرد. کشتی که در معرض غرق شدن باشد و یا هواپیما که در معرض سقوط باشد و از همه جا قطع امید شود، آن وقت ست که دست ها به سمت خدا دراز می شود. انگار که خدا همان وقت ظاهر می شود که درد ما را تقلیل بدهد!! غافل از اینکه در تمام مدت زندگی در جریانی از خدایی شدن و خدایی بودن هستیم و تنها و تنها اوست که با ماست.

روز اول که به این سفر اقدام کردم از تمام رفقا و خانواده و اماکن آشنا و . کنده شدم و افتادم در وسط ناآشنا آبادی به نام (.) ! خب همین قدر هم تنها شدن برای کسی که فهم داشته باشد کفایت می کند و می تواند آن فهم تنها بودن و تنها و تنها خدا را داشتن را مدل سازی کند. ولی از آنجا که حقیر، کمی شاگرد تنبل کلاس بودم، خدا برای یاد گرفتن این عکس تلنگر محکم تری را انتخاب کرد. اما داستان چیست؟ من در بدو ورود و در مسیر تا هتل کوله پشتی لپ تاپم را گم کردم. برای اینکه بدانید جایگاه این کیف دقیقا چه بود باید بگویم که چنان از جدا نشدن این کوله و خودم اطمینان داشتم که لپ تاپ و دو هارد و مدارک فارغ‌التحصیلی و کتاب نفیس هدیه گرفته شده و چند کتاب دیگر و کمی خوراکی را در آن گذاشته بودم. در کمال ناباوری و در حالیکه هنوز نمی دانم چه طور شد و چه طور آن کیف را گم کرده ام، کیف رفت. رفت و تصور کنید من را که با چند چمدان در دست چه حالی داشتم وقت گم شدنش! دستم به هیچ جا بند نبود. هیچ ریسمانی برای چنگ زدن نداشتم. تمام فکرم قفل شده بود از فشار از دست دادن داشته هایم. همان جا بود که با عمق جان بودن خدا را فهمیدم. خدا بود ها، ولی مزه این بودنش طور دیگری بود. یک آرامشی فرو ریخت داخل قلبم که تعجب کردم. من علاوه بر از دست دادن آن قطعات فیزیکی چیزی نزدیک به سه ترابایت اطلاعات را از دست دادم و درد از دست دادن آنها حتی بیشتر هم بود. چرا که برای جمع شدن این مقدار داده، زحمت کشیده شده بود و عمری گذاشته شده بود و من برای حفظ آنها از دست هواپیمایی ها با خودم حملشان می کردم! اما رفت.

شاید اگر مرگ م فرا می رسید من به خاطر این وابستگی به لپ تاپ و هارد و . مرگ سختی را تجربه می کردم. اما حالا دست از دل بستن برداشته ام. 

‌درس های این اتفاق:

۱- و مهم ترین درس این بود که خدا و تنها خدا ست برای ما، همیشه هم هست او بهترین و همراه ترین و عشق ترین دارایی ماست. 

۲- توصیه ست این قسمت. تعداد ساک های مسافرتی را تا می توانید کم کنید تا حملشان آسان باشد و کنترل شان سهل تر.

۳- دارایی های ارزشمند را هرقدر هم که از عزیز بودن یک کیف و جدایی ناپذیری اش اطمینان دارید ولی در ساک های مختلف بگذارید. پول را هم که معلوم است باید کجا بگذارید! روی قلبتان:-)

۴- از دست دادن اطلاعات دردش خیلی زیاد ست، خیلی خیلی درد دارد. اطلاعات را تا می توانید به صورت مجازی و آپلود در درایو های مجازی نگه دارید تا درد گم شدنشان را نکشید. سه ترابایت برای یک سکته ناقص کفایت می کند. مراقب خودتان باشید و اساسا به اطلاعات مجازی دل نبندید!


پ‌ن: علت این تاخیر طولانی مدت در نوشتن هم همین گم شدن لپ تاپ بود و انتظار برای داشتن لپ تاپ جدید هرچند که بعدتر کارها زیاد شد و نشد این طوری بلند نویسی کنم. خلاصه دوری از شما علت داشت. :-)

التماس دعا هم که جز تکرار نشدنی نوشته هایم خواهد بود همیشه.



بسم الله


سلام خدا بر خوب خوبان. سلام خدا بر کشتی نجات. سلام خدا بر مصباح هدی.

سلام تو را من و خانواده و مال و جان و دار و ندارم به فدا.

سلام آقا جان.

دلتنگ می خواهی آقا. دل شکسته می خواهی آقا؟ اینجاست همه اش.

می شود به هیئت تک نفره من سر بزنی آقا؟

روضه می خوانم آقاجان.

روضه غریبی و بی کسی و تنهایی.

روضه می خوانم و با هر کلامش جانم به آتش میوفتد.

آقاجان،

حالا یتیمی و کوچه گردی و تنهایی را نه که بفهمم، کمی فقط لمسش کردم

که من کجا و کودکان یتیم و ن و فرزندان شما کجا؟

که آنها در مجلس.

بماند آقاجان.

بماند که من و تنهایی و توفیق نداشته ام، حالا همراه هم شده ایم.

آقا جان، آنقدر نیامده ام نیامده ام که حالا ترس آمدن دارم.

روزی که اولین بار رفتم مکه، گفتند وقتی اولین بار نگاهتان به کعبه افتاد سه خواسته بخواهید و مستجاب می شود ان شاالله. همان روز و همان لحظه که سجده کردیم تا وقتی سر از سجده بالا می آوریم کعبه را ببینیم، از دلم گذشت که بخواهم که همان جا بمیرم. در پاک ترین لحظه عمرم پس از کودکی. ولی جرات نکردم آقا. جرات نکردم که حتی این را بخواهم. از دلم گذشت ولی آنقدر شجاعتش را نداشتم که به زبان بیاورم. حالا هرچه قدر هم که فکر می کنم از خدا چه خواسته ام یادم نمی آید.

آقاجان لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه از رسیدن به بین الحرمین از رفتن به بالای تل زینبیه تا رسیدن به حرم و قدم گذاشتن به حرم را در ذهنم مرور کرده ام. بارها و بارها فکر کرده ام که چه می کنم. می دانم برسم پایم یارای همراهی نخواهد داشت. می دانم که شده سینه خیز و کشان کشان خودم را خواهم رساند به حرم. تا دمی و نفسی در حرم شما باشم. که باور کنم که رسیده ام

می رسم؟


پ ن: دست من کوتاست یا ایها الناس. ای دوستان و رفقای هیئتی، این محتاج و فقیر را فراموش نکنید. دعا کنید رفقا.

پ ن۲: من زنده ام هنوز ولیکن محرم، عاشورا، بی مولا، بی سرور، بی دیدن روی امام، این چه زنده ماندنست که اوف بر تو ای دنیا.


بسم الله


من که یادم نمی آید، فکر کنم شما هم یادتان نیاید، ولی در زمان های دور که وسایل ارتباطی همانند خودروها و هواپیماها و کشتی ها و قطارها نبودند، آدم ها با پای پیاده یا با اسب و استر به مسافرت می رفتند. این آدم ها خود را در معرض ان قافله و خطرات سفر می دیدند و به همین خاطر هم پیش از سفر، حساب و کتاب هایشان را با خلق الله صاف می کردند. از اطرافیان و دوستانشان حلالیت می گرفتند و پا در راه می گذاشتند. پا در راهی می گذاشتند که احتمال بازگشتن شان را گاه خیلی هم کم می دانستند و در تمام این مدت تنها تکیه گاه شان را خدا می دانستند. اما این روزها داستان فرق می کنند. حالا طولانی ترین سفرها حداکثر یک روز طول می کشند و دورترین نقاط کره زمین به واسطه هواپیما و . در دسترس هستند. حالا هم ضریب خرابی و سقوط هواپیماها و حوادث آنقدر کم شده که همه دلشان قرص است که بی دردسر می روند سفر و برمی گردند. برای همین هم کمتر کسی برای رفتن به شمال و جنوب کشور دست به دامن اطرافیان می شود برای حلالیت. کمتر کسی نگران برنگشتن اش هست.* اما سفر همراه با خطراتی ست. همین سفرهای امروز ما هم ممکن است بی بازگشت باشند و ممکن است حضرت ملک الموت در همین سفر همراه ما شود. پس چه بهتر که وقت سفر و بستن چمدان هایمان حواسمان را جمع کنیم و از کرده و ناکرده خویش حلالیت بطلبیم و اگر حقوقی به گردنمان است وانگذاریمش.

راستش همین که این را نوشتم به نظرم رسید که وقتی بعضی ها می گویند، معنویت حاجیان و مشهدی های قدیمی بیشتر بود حق داشتند. این حاجیان یک ماه دو ماه زودتر راه می افتادند تا به مکه برسند برای حج. یعنی در یک مدت زمان دو ماهه از هرچه غیر خدا بود دل می شستند و به خدا دل می دادند. هر آن احتمال مرگ خود را می دادند و هر نفس که می کشیدند برای فرو دادن و برآمدنش خدا را شکر می کردند و برای نرسیدن بلایایی نظیر ان و . شاکر بودند. یعنی شما فکر کنید که این آدم ها، این حاجیان هر روز را با مرگ زندگی می کردند و می رسیدند به حج. عهد می بستند با خدا و باور داشتند که بار دیگری نیست که آنها بتوانند بازگردند و عهدشان را چنان محکم می کردند که حاجی بودن مساوی می شد با فردی که خطا نمی کرد و . . همین طور هم بود برای مشهدی ها و کربلایی ها. رنج سفر این آدم ها را می ساخت. توکل شان اساسی بود و از عمق جان.



* وقتی داشتم این را می نوشتم یاد اصحاب فیل افتادم و بحث های مربوط به اینکه چرا اصحاب فیل نامیده شده اند. که این اصحاب فیل چنان دل به اسباب که همان فیل ها باشند بسته بودند که مسبب را فراموش کرده بودند. حالا خود ما هم، اصحاب هواپیما و اصحاب خودرو و اصحاب قطار شده ایم. چنان دل بسته ایم به این اسباب که فراموش می کنیم که اگر نگه دارنده اش نیکو نگه نمی داشت** هیچ قطار و هواپیمایی ولو با دقت بالا هم درست شده باشند، به مقصد نمی رسیدند.

** شب تاریک و سنگستان و من مست،،  قدح از دست من افتاد و نشکست نگه دارنده اش نیکو نگه داشت،، وگرنه صد قدح نفتاده بشکست


بسم الله

 

امیدوارم حال همگی خوب باشد. این وبلاگ مدتی ست که خاک می خورد و حالا میفهمم وقتی رفیقی نوشته بود که با حال متاهلی و فرزند داشتن نوشتن کار سخت تری می شود منظورش چه بود. هرچند که البته ذکر این نکته که تا خرخره زیر کارهای دیگر هستم خالی از لطف نیست و همه اش به متاهلی ربط ندارد.

اما بعد.

از روزهای اولی که کرونا وارد ایران شد، یک سوال و یک مساله اساسی برای بسیاری از متخصصان و البته بعدتر مردم عادی وجود داشت. چرا در همان ساعات اولیه قم قرنطینه نشد. این سوال قرار نیست اینجا پاسخ داده شود. اما بیشتر درباره حواشی آن صحبت خواهم کرد.

با آلوده اعلام شدن قم، اولین سوالی که برای من به وجود آمد و مساله اساسی و ترسناک بود معلوم نبودن بیمار صفرم بود. نبود بیمار صفرم یا معلوم نبودن آن فرد، باعث میشود خطر انتقال بیماری به صورت نامعلوم (که از آن اصطلاحا انتقال اجتماعی نام میبرند) بالا برود و افراد بدون اطلاع ناقل بیماری باشند. خبرهایی از تهران هم به گوش رسید که قبل از اعلام رسمی بیماران قمی، برخی بیماران از قم به تهران منتقل و در بیمارستان های تهران در حال درمان بوده اند.

شاید بهترین کاری که در زمان اعلام میشد کرد و نشد، اعلام ممنوعیت عبور و مرور از استان های تهران و قم به استان های مجاور بود. هیچ مسافری نباید از این دو استان خارج میشد و تمامی کسانی که در دو هفته گذشته به قم مسافرت داشته اند باید در قرنطینه خانگی قرار می گرفتند.

گذشت و نشد.

اما درس هایی که کرونا تا به اینجا داشته است میتواند در مسیر رشد و پیشرفت کشور مورد استفاده قرار بگیرد. اولین و مهم ترین این درسها تمرکز زدایی از تهران است. به نظر نویسنده تمرکز امکانات بیمارستانی در پایتخت، سالیان سال است که بیماران را از اقصی نقاط کشور به پایتخت میکشاند. بیمارانی که مقصدشان هم بیمارستان های دولتی و هم بیمارستان های خصوصی هستند و وابسته به برخورداری از امکانات و البته پارتی در هرکدام از این بیمارستان ها بستری و درمان می شوند. در حالت عادی هم شنیدن این موضوع دردناک و تامل برانگیز است اما در موقعیت بیماری های واگیرداری که مثل کرونا به سرعت منتقل می شوند و ناقلان خاموش فراوانی دارد،این موضوع از اهمیت بالاتری برخوردار می شود.

افرادی که از باقی استان ها به سمت پایتخت سرازیر میشوند بعد از بیماری به استان خویش مراجعه میکنند و موجبات انتقال به دیگران را فراهم میکنند. برخی هم با مراجعه دوباره به تهران موج دیگری از بیماری را به پایتخت برمیگردانند.

عدم وجود امکانات بیمارستانی، عدم وجود کادر درمانی متخصص، عدم وجود آموزش های کافی به کادر درمانی در شهرستان ها، و در نهایت ارجاع بیماران به تهران برای بررسی بیشتر یا گرفتن درمان مشخص، همگی ناشی از تمرکز تمامی امکانات در تهران و عدم توسعه متناسب استان ها در مقایسه با تهران دارد.

بگذارید جور دیگری مساله را بررسی کنیم. در روز اولی که اعلام شد که بیماری کرونا از قم شروع به انتشار کرده، اخبار حاکی از بستری بودن حداقل یک بیمار قمی در بیمارستان های تهران بود. بنابراین عملا، فرد مبتلا در استان قم نمانده و به دلیل امکانات بهتر به تهران مراجعه کرده است. تا اینجا راننده آمبولانس، افراد همراه بیمار و پرستاران و پزشکان بیمارستان مبدا و مقصد، همگی در معرض گرفتاری به بیماری کرونا هستند. عدم تشخیص به موقع بیمار صفرم، تعداد بیماران را بالاتر از گزارش ها برده است. بعد از اعلام حضور کرونا در قم، مسافران زیادی فورا/با تاخیر از قم به شهرستان های خود بازمیگردند. تعدادی از بیماران هم از بیم کمبود امکانات/به دلیل داشتن پول کافی، مسیر تهران را در پیش میگیرند. با این حرکت لحظه ای بیماری از کنترل خارج میشود. در کمتر از بیست و چهار ساعت تهران و قم مرکز بیماران کرونا میشوند و باقی شهرها و روستاها هم باید در حالت آماده باش میبودند تا مریضان احتمالی را ردیابی و کنترل کنند.

به دلیل عدم اطلاع رسانی کافی، تقریبا هیچ کدام از این کارها انجام نشد و حتی تعدادی علی رغم اعلام رسمی از طرف دولت آن را توطئه برای تاثیر منفی بر روی انتخابات دانستند. اگر امکانات و آموزش کافی در شهرستان ها داده شده بود،‌بیماران سرخود از تهران سر در نمی آوردند و قم را به راحتی میشد قرنطینه کرد.

 

درس اول کرونایی بنابراین تمرکز زدایی از تهران در بخش بهداشت و درمان است. اینکه شهرستان ها و مراکز استان بیمارستانهایی با کیفیت تهران و بالاتر از آن داشته باشند. بیمارستان هایی که با هدف بیمارستان تاسیس شده باشند و با استاندارد های لازم اداره بشوند.

درس های بعدی هم باز در حوزه تمرکز زدایی خواهد بود.

 

والسلام

 

 

 

 


بسم الله

 

اما درس دوم.

همچنان به نظر می‌رسد موضوع ادامه‌ی موضوع پیشین است.

تمرکز زدایی از تهران درحالی که سالیان سالیان است که در برنامه های توسعه ای و . آمده است اما هنوز، راه به جایی نبرده است. علت این امر البته که موضوع دیگری ست و مطالبه مطلب دیگری میکند اما به طور کل، مدیرانی که در راس امور آمده و رفته‌اند، مدیران واقعی و مدبری نبوده‌اند و در اجرای یک برنامه بلند مدت و عادت ذائقه مردم به برنامه ریزی بلند مدت ناموفق بوده اند.

در هنگام یک بحران به بزرگی کرونا، یک اتفاق مهم می‌توانست رخ بدهد که نداد. قرنطینه قم و تهران در اولین روزهای بیماری.

اما وضعیت کنونی مدیریتی و تمرکز بیش از اندازه همه امور در تهران، امکان عملیاتی قرنطینه تهران را نمیدهد.

بگذارید به طور خلاصه آنچه میتوانست باشد را توصیف کنم.

اگر تمرکز به این شکل در تهران نبود، و امکان قرنطینه تهران و قم فراهم بود، کشور امکان ادامه فعالیت را داشته و میتوانست به امور روزانه بپردازد. بخش اعظمی از تولید و مدیریت آن در خارج از تهران شکل می گرفت و تنها برخی صنایع، دفاتر مرکزی تهران را از دست میدادند.

در نهایت با افزایش احتمال همه گیری بیماری، امکان تعطیل کردن تهران و قم به طور کامل و بستن همه مشاغل فراهم بود. چرا که چرخه اقتصاد و نبض (اگر میداشت و داشته باشد) در تهران نمیزد. بلکه در پهنه ایران این نبض میزد.

به این ترتیب استان های کمتری درگیر همه گیری بیماری می شدند و امکانات بهداشتی استان های مذکور برای نجات جان انسان های بیشتری قابل استفاده بود.

 

این تمرکز زدایی، و این بیماری یک نکته را بسیار واضح و روشن کرده است. ابعاد فاجعه‌ای که در ایران میتواند در اثر رخداد یک زمین لرزه در تهران رخ بدهد، از تمام فجایعی که میتوان تصور کرد فراتر خواهد بود. اقتصاد کشور، مدیریت کشور و . مختل خواهد شد و ایران از این موضوع ضرر بسیاری خواهد کرد.

زمین لرزه زمانش مشخص نیست اما حالا که کرونا مشکل تمرکز بیش از حد امکانات و امور جاری کشور در تهران، را نمایان کرده بهتر است مدیران فکری به حال آن کنند. چون امروز هم برای حل مشکل دیر است تا چه رسد به فردا!

 

 

والسلام


بسم الله

 

پرواز تهران-اوکراین، میتوانست یک پرواز عادی باشد که مسافرانی از ایران را به اوکراین و از آنجا به ینگه دنیا میبرد. اما نبود.

دوستانی از من در این پرواز بودند که یکی را خوب می شناختم. خیلی خوب.

وقتی با خبر شدم این دوستم در این پرواز بوده،

وقتی با خبر شدم چه طور این پرواز به زمین رسیده، و سرنوشتش نوشته شده،

وقتی با خبر شدم به تیر غیب نبوده،

وقتی با خبر شدم در زمان بین سقوط تا اعلام خبر سه روز طول کشیده

وقتی با خبر شدم

دنیا برایم کوچک شد. تنگ شد.

دلم برای پدر و مادر، همسر، برادر و خواهری کباب شد که با چندین غم به یکباره مواجه شدند.

مظلومانه‌ترین فریادها را از پدری شنیدم که در مراسم دانشگاه شریف از همه میخواست به خونخواهی فرزندش کمک کنند.

مورد ظلم واقع شدند مسافران آن پرواز.

مظلوم شدند پدرها و مادرهایشان.

مظلوم شدند خودشان.

از آن روز شعر ابتهاج را با خود زیاد تکرار میکنم:

من درین گوشه

که از دنیا بیرون‌ست

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه میبینم

دیوار است

آه

این سخت سیاه

آنچنان نزدیک‌ست

که چو برمی‌کشم از سینه نفس

نفسم را برمی‌گرداند

ره چنان بسته

که پرواز نگه

در همین یک قدمی می‌ماند

کور سویی ز چراغی رنجور

قصه‌پرداز شب ظلمانی‌ست

نفسم می‌گیرد

که هوا هم اینجا زندانی‌ست

هرچه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه‌ی چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نیانداخته است

اندرین گوشه‌ی خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می‌انگیزد

 

 

 

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می‌انگیزد.

 

والسلام

 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سایت اطلاعات عمومی وبگاه ابهر طراحی سایت در کاشان لوازم یدکی لودر Jason John وبلاگ الهه عشق sex dolls پرسش مهر دوره بیستم مدرسه غیر دولتی قائم